مردی ز باد حادثه بنشست


مردی چو برق حادثه برخاست

آن، ننگ را گزید و سپر ساخت


وین، نام را، بدون سپر خواست.

ابری رسید پیچان پیچان


چون خنگ یالش آتش، بردشت.

برقی جهید و موکب باران


از دشت تشنه، تازان بگذشت.

آن پوک تپه، نالان نالان


لرزید و پاگشاد و فروریخت

و آن شوخ بوته، پرتپش از شوق،


پیچید و با بهار درآمیخت.

پرچین یاوه مانده شکوفید


و آن طبل پرغریو فروکاست.

مردی ز باد حادثه بنشست


مردی چو برق حادثه برخاست

۱۳۳۸

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو